احسان ترابی
زمستان بود،هوای شهرمان ابری،غبارآلود صد فتنه
زمستان بود و کابوسی که آتشها دوباره ردپاشان دستهای کودکان خیمه را میسوخت
زمستانی که یاران قدیمی،- آه...قدیمیهای همسنگر...-
زمستانی و سرمایی که یاران قدیمی نطفهی تردید میبستند، درون حجلهی شومی، عروسش ماده گرگی پیر، همان بیدادِ استبداد
درون حجله میدرّید دندانش ردای عهد و پیمان را
صدای پای مِه نزدیکتر میشد،خدایا وای، این قدیمی دوستان کف بر دهان آورده مشعلها چرا خاموش میکردند؟
چرا در راه بیراهه؟چرا بر گردهی مرکب به سوی درّهای، ای وای،دوزخ بود.
...
زمستانی که بود و رفت.
خدامردی مسیحا دم, عصایش نیل را بگشود.
کلامش نور میپاشید و «هل من ناصری» این بار، جوابش را هزاران سرو روییدند.
کلامش نور میپاشید و میپاشید و پاسخ سرو میرویید و میرویید
...
ابرهای فتنه بیجان، ماده گرگ پیر دندانش شکسته، موجهای معرفت در
...
خارها در حسرت پاهای کوچک ماند و خنجر در غلافش مرده است این بار.
...
قصه تا اینجا حکایت کرده است، اما خدایا کاش... یاران قدیمیمان،... خدایا کاش...
کلمات کلیدی: